the-book-on-the-top-shelf-story-1

هر روز قبل از مدرسه، جک جلوی قفسه‌ی کتاب اتاق پذیرایی می‌ایستاد و روی یک کتاب خاص تمرکز میکرد. اسم اون کتاب ” بزرگترین جستجوگردنیا” بود.

این کتاب همیشه روی بالاترین قفسه‌‌ی کتاب بود. مادر جک همیشه وقتی که جک ناراحت بود، این کتاب رو براش میخوند. و جدیدا جک خیلی خیلی احساس ناراحتی میکرد. برای همین حس میکرد که به اون کتاب نیاز داره.

هشدار موشیما: این داستان حاوی نکات آموزشی راجع به مرگ عزیزان و کنار آمدن با غم و اندوه پس از آن است. اگر احساس میکنید که فرزندتان آمادگی رویارویی با این مفاهیم را ندارد یا سن او برای یاد گرفتن این مفهموم، مناسب نیست، خواندن این داستان را ادامه ندهید و داستان دیگری انتخاب کنید.

the greatest explorer that never was-2

جک جلوی قفسه‌ی کتاب می‌ایستاد و به کتاب مورد علاقه‌اش خیره میشد و به این فکر میکرد که چطوری میتونه اون کتاب رو از اون بالا برداره! بعضی وقتا به فکرش میرسید که از پدرش کمک بگیره ولی پدرش بیشتر وقتش رو توی دفتر کارش میگذروند.

خود جک باید این کار رو انجام میداد؛ ولی جک اصلا از این قضیه ناراحت نبود. این یک ماموریت بزرگ بود که جک باید از پسش بر میومد.

توی مدرسه، جک حسابی نقشه میکشید که چطوری باید این کار رو انجام بده. بعضی وقتا نقشه میکشید که از نردبونی که توی خونه دارن استفاده کنه. نردبون توی انباری بود. جک مطمئن بود که نقشه‌اش کار میکنه. برای همین تصمیم گرفت که وقتی رسید خونه، نقشه‌اش رو اجرا کنه.

جک وقتی رسید خونه، کیفش رو روی مبل انداخت و به سمت انباری دوید. اون جا نردبون رو پیدا کرد. جک خیلی خوشحال شد، چون بدون نردبون، نقشه‌اش اصلا موفق نمیشد. جک نردبون رو گرفت و سعی کرد که اونو حمل کنه.

همون لحظه بود که جک فهمید نقشه‌اش قراره شکست بخوره، چون نردبون خیلی سنگین بود و جک نمیتونست اونو تکون بده. به خاظر همین، جک انباری رو ترک کرد و به اتاقش رفت. دفتری که داخلش نقشه‌هاش رو مینوشت رو برداشت و روی نردبون یک خط گنده کشید!

اون شب، جک تصمیم گرفت که فردا، یک نقشه‌ی بهتر برای به چنگ آوردن کتاب مورد علاقه‌اش بکشه.

نقشه‌ی بعدی جک این بود که از ترامپولین قدیمی مامانش استفاده کنه. اون میخواست که روی ترامپولین بپره تا بتونه بره بالای قفسه و کتاب رو برداره و بعد روی زمین فرود بیاد. جک ترامپولین رو جلوی قفسه‌‌ی کتاب گذاشت.

جک به ترامپولین نگاه کرد و بعد به سقف نگاه کرد. جک چهار پنج بار این کار رو تکرار کرد. جک فهمید که این نقشه هم کار نمیکنه! چون جک میترسید که زیادی بالا بپره و سرش بخوره به سقف! جک دوباره رفت سراغ دفتر نقشه‌هاش.

جک نقشه‌های زیاد دیگه‌ای کشید و هر روز اونا رو انجام میداد. یکی از نقشه‌هاش این بود که از یک صندلی به جای نردبون استفاده بکنه. نقشه‌ی بعدیش این بود که با دسته‌ی بلند جارو به کتاب ضربه بزنه تا کتاب پایین بیوفته. اما هیچکدوم از این نقشه‌ها کار نکردن.

بعد از شکست نقشه‌ی دسته جارو، جک کل شب رو بیدار موند تا یک نقشه‌ی جدید بکشه! این نقشه به نظر عملی میومد. یه حسی به جک میگفت که این نقشه حتما جواب میده!

جک تصمیم گرفت که این نقشه رو صبح خیلی زود انجام بده. اون روز جمعه بود، پس جک حسابی وقت داشت. نقشه‌ی جدید جک که ممکن بود موفق بشه، این بود که دونه دونه از قفسه‌ها بالا بره تا به قفسه‌ی بالایی برسه و کتاب رو برداره. جک فکر نمیکرد که بالا رفتن از قفسه کار سختی باشه. جک فقط باید محکم قفسه‌ها رو میگرفت تا از بالا روی زمین نیوفته.

ولی جک میدونست که پایین اومدن از قفسه‌ها کار سختیه! برای همین اون تصمیم گرفت که از اون بالا بپره پایین! پس باید یه تشک نرم پایین قفسه میگذاشت تا موقع پایین پریدن آسیب نبینه.

اون رفت به اتاقش و تشک خودش رو آورد. بعدم به اتاق مهمون رفت و تشک‌های اونجا رو هم آورد و زیر قفسه انداخت. بالاخره همه چیز آماده شد.

the greatest explorer that never was-3

جک یک نفس عمیق کشید و شروع کرد به بالا رفتن از قفسه‌ی کتاب! این کار اون قدری که جک فکر کرده بود، آسون نبود! گرفتن لبه‌ی قفسه و محکم گرفتن اون خیلی کار سختی بود. دست‌های جک شروع کرد به درد گرفتن. اون با خودش فکر کرد که بهتره قفسه رو ول کنه بپره پایین، اما دلش نمیخواست که این نقشه هم مثل نقشه‌های قبلی شکست بخوره.

ولی اون دیگه نمیتونست درد رو تحمل کنه. برای همین چشم‌هاش رو بست و خواست که پایین بپره. ولی ناگهان جک حس کرد که یک نفر اونو گرفت و بالا برد. وقتی جک چشم‌هاش رو باز کرد، کتاب مورد علاقه‌اش درست جلوی چشمش بود. جک سریع کتاب رو برداشت و اونو محکم توی بغلش گرفت. بعد از این که کتاب رو برداشت، خیلی آروم پایین اومد.

جک حسابی کنجکاو بود که بدونه کی بهش کمک کرده تا ماموریتش رو انجام بده. برای همین چرخید. جک با دیدن پدرش حسابی تعجب کرد. پدر جک خیلی آروم اونجا ایستاده بود.

پدرش، آروم سر جک رو نوازش کرد و بعد به سمت اتاق کارش رفت. جک هم دنبال پدرش راه افتاد. اتاق کار پدر جک، کنار آشپزخونه بود. جک جلوی در اتاق کار ایستاد. اون قبلا هیچوقت توی اتاق کار پدرش نیومده بود. جک هیچوقت حس نزدیکی به پدرش نداشت.

جک یادش میومد که قبلا هر وقت که جک با مادرش وقت میگذروند، پدرش توی اتاق کارش بود. اما الان که دیگه مادرش فوت کرده بود…

جک میدونست که پدرش هم ناراحته! اون اینو میدونست چون خودش هم ناراحت بود! بعضی شبا توی تختش گریه میکرد چون دلش برای مامانش خیلی تنگ شده بود! و جک میدونست که پدرش هم دلش برای مامان تنگ شده.

جک کتابش رو محکم گرفت و آروم در زد و رفت داخل اتاق کار. پدرش روی صندلی پشت میز نشسته بود و به جک لبخند زد! اما جک میدونست که پدرش ناراحت و غمگینه. پدر جک دستش رو دراز کرد و گفت:

میخوای تا با هم کتاب رو بخونیم؟

جک به سمت پدرش رفت و روی پای اون نشست. پدر جک با دیدن کتاب، اشک از چشم‌هاش سرازیر شد؛ ولی سریع اشک‌هاش رو پاک کرد.

پدر جک به اون لبخند زد و شروع کرد به خوندن کتاب.

وقتی که پدر جک شروع کرد به خوندن کتاب، جک احساس کرد که مادرش اونجا حضور داره. جک از ته دل لبخند زد؛ چون میدونست که مادرش همیشه توی قلب اون میمونه و کنارشه.

the greatest explorer that never was-4
3.6 8 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه طولانی
امتیاز 3.6 از 5 (8 نفر رای داده‌اند)
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیما
شیما
7 ماه قبل

آخرش بد بود و دختر منم حساس پس خودم آخرشو تغییر دادم

کیان
کیان
1 سال قبل

قشنگ بودولی پایان داستان خیلی ناراحت کننده بود پسرم آخرش گریه کرد

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات