قصه کودکانه قصه کودکانه زنجبیل، زرافه‌ی مهربون

روزی روزگاری، یک زرافه‌ی مهربونی بود که اسمش زنجبیل بود. زنجبیل توی کنیا زندگی میکرد. کنیا یک کشور زیبا توی قاره‌ی آفریقاست.

مثل همه‌ی زرافه‌ها، زنجبیل یک گردن بلند داشت. چون قدش خیلی بلند بود، میتونست از برگ‌های بالای درخت‌های بلند توی ساوانا بخوره. ساوانا یک منطقه‌ی سرسبز داخل کنیاست که پر از سبزه و کمی درخته. حیوانات دیگه مثل گورخرها و بزهای کوهی اصلا نمیتونستن از اون برگ‌هایی بخورن که زرافه‌ها میخوردن.

زنجبیل همیشه بهترین برگ‌ها رو پیدا میکرد. اون عاشق خوردن برگ‌های تازه و خوشمزه‌ی بالای درخت‌ها بود.

یک روز، زنجبیل همراه با بقیه‌ی زرافه‌ها، مشغول خوردن برگ‌های مورد علاقه‌اش از روی درخت‌های بلند بود. روز آفتابی گرمی بود و حتی یک ابر هم توی آسمون نبود. خیلی وقت بود که بارون نباریده بود، برای همین علف‌ها خیلی خشک بودن.

زنجبیل یک صدای آروم از پایین به گوشش رسید. سرش رو خم کرد و دید که دوستش اون جاست. مینی میمونه اونجا ایستاده بود. مینی میخواست که چیزی بگه اما زنجبیل متوجه نمی‌شد. مینی خیلی خسته به نظر میرسید. زنجبیل سعی کرد که دقت بکنه تا بفهمه که مینی چی میگه! آخه زنجبیل، خیلی زرافه‌ی مهربونی بود و میخواست به همه کمک بکنه.

همون لحظه، مینی بی مقدمه غش کرد.

زنجبیل که زرافه‌ی خیلی باهوشی بود، متوجه شد که مینی چون چیزی برای خوردن پیدا نکرده، الان ضعف کرده و غش کرده. زنجبیل چند تا برگ ترد و آب دار از بالای درخت کند و کنار مینی روی زمین گذاشت. سپس آروم با پاهاش و پوزه‌اش به بدن مینی ضربه زد و گفت:

مینی بیدار شو!!! من برات یک چیزی پیدا کردم که بخوری.

مینی آروم نشست و شروع به خوردن کرد.

بعد از مدتی، وقتی که مینی حالش بهتر شد، زنجبیل ازش پرسید:

چه اتفاقی افتاد مینی؟ چرا اینقدر گرسنه‌ای؟ چرا نتونستی چیزی برای خوردن پیدا کنی؟

مینی با ناراحتی جواب داد:

به خاطر این که خیلی وقته بارون نیومده و هیچ گیاهی دیگه رشد نمیکنه!!

زنجبیل گفت:

این که خیلی بده!! پس بقیه‌ی حیوونا دارن چی کار میکنن؟؟

مینی گفت:

هیچکس نمیدونه که باید چیکار بکنه! همه‌ی گورخرها، فیل‌ها و بزهای کوهی هم حسابی نگرانن چون تموم گیاهان خشک شدن!! بعضی از اونا تو این فکرن که ساوانا رو ترک بکنن و به سمت جنگل برن!

زنجبیل کمی فکر کرد و گفت:

این خیلی سفر طولانی‌ایه! تو هم میخوای با اونا بری؟

مینی گفت:

راستش نمیدونم! تو فکر میکنی که باید چیکار بکنیم؟؟

زنجبیل کمی فکر کرد و بعد ناگهان ایده‌ای به ذهنش رسبد.

اون با خوشحالی گفت:

به نظر من بهتره که بریم و با لئو، شیر قوی صحبت کنیم. اون باهوش‌ترین حیوون توی ساواناست.

مینی خیلی خیلی خسته بود و نمیتونست راه بره. به خاطر همین زنجیل اونو روی پشتش گذاشت و گفت:

مینی، خیلی محکم گردنمو بگیر.

همینطور که مینی گردن بلند زنجبیل رو محکم گرفته بود، اونا شروع به راه رفتن کردن تا به اون طرف ساوانا برسن و دنبال لئو بگردن!

مینی و زنجبیل خیلی خیلی خوش شانس بودن. لئو روی یک سنگ بزرگ نشسته بود و اونا خیلی راحت تونستن اونو از بین علف‌ها ببینن.

مینی و زنجبیل هر دو فریاد زدن:

سلام لئو!!

ولی لئو در حال چرت زدن بود و قتی مینی و زنجبیل بیدارش کردن، یک مقدار بد اخلاق شد!! اما سعی کرد مودبانه جواب بده و با شوخی و خنده گفت:

سلام مینی و زنجبیل!! چی شده؟ چرا شما این همه راه از اون طرف ساوانا اومدین؟؟ فقط میخواستین منو بیدار بکنین؟؟

زنجبیل جواب داد:

مینی میگه که به خاطر خشکسالی، تمام علف‌ها خشک شدن و دیگه غذایی برای خوردن نمونده! به نظر تو باید چیکار کنیم لئو؟؟

لئو مدتی فکر کرد و بعد گفت:

ما هیچ کاری راجع به بارون نمیتونیم انجام بدیم. احتمالا به زودی بارون میاد اما ما نمیتونیم مطمئن باشیم که دقیقا کی بارش بارون شروع میشه!! وقتی که بارون بیاد گیاهان دوباره رشد میکنن و کلی غذا برای خوردن خواهیم داشت!

لئو کمی بیشتر فکر کرد و بعد ادامه داد:

تنها چیزی که میتونم پیشنهاد بدم اینه که همه کمی به سمت جنگل بریم. اونجا قطعا غذای بیشتر برای خوردن پیدا میشه! ولی این یک سفر طولانیه و اصلا آسون نیست!! قطعا چند روز طول میکشه تا به اونجا برسیم!!

زنجبیل و مینی به هم نگاه کردن و بعد دوباره به لئو نگاه کردن. زنجبیل گفت:

خیلی ممنون لئو. به نظرم این بهترین ایده‌است!! باید همه‌ی حیوونا به سمت جنگل حرکت بکنن!!

اونا از لئو خداحافظی کردن و به سمت طرف دیگه‌ی ساوانا به راه افتادن.

الان اونا باید تموم حیوونا رو جمع میکردن تا برای سفر آماده بشن. زنجبیل مجبور نبود که با بقیه به سمت جنگل بره، به خاطر این که برای اون روی درخت‌ها غذا پیدا میشد. ولی اون دوست خیلی خوبی بود و میخواست که هر چقدر میتونه به بقیه کمک بکنه!!

مینی و زنجبیل به سمت درخت‌ها رفتن و حدس بزنید که اونا چی دیدن!!

همه‌ی حیوانات قبل از این که اونا برسن، جمع شده بودن. زنجبیل پرسید:

شما چرا همتون اینجا جمع شدید؟

یکی از گورخرها گفت:

عقاب تیز پر به ما گفت که شما قراره ما رو به سمت حاشیه‌ی جنگل ببرید!!

زنجبیل با تعجب گفت:

اون از کجا میدونست؟

یکی از بزهای کوهی گفت:

اون صحبت شما رو با لئو شنیده بود و برای ما تعریف کرد!

زنجبیل گفت:

پس شما تصمیمتون رو گرفتید؟ همتون میخواید به حاشیه‌ی جنگل برید؟

یکی از فیل‌ها گفت:

اگر تو به ما کمک بکنی و راه رو بهمون نشون بدی، بله. هممون میخوایم که به جنگل بریم.

زنجبیل با مهربونی گفت:

معلومه که کمکتون میکنم!! من دوست شمام!

پس اونا سفر بلندشون رو شروع کردن تا از ساوانا به جنگل برسن. آفتاب خیلی تیز میتابید و هیچ غذایی برای خوردن نبود. حتی هیچ آبی هم برای نوشیدن پیدا نمیشد.

ناگهان اونا یک صدای بلند شنیدن. یک رعد و برق بزرگ!! همه‌ی اونا با م داد زدن:

ای واااای، رعد و برق!!

حیوانات ساوانا خیلی از رعد و برق میترسیدن! میدونید چرا؟؟ بله. به خاطر آتش!! اگر رعد و برق به گیاهان و علف‌های خشک برخورد بکنه، کل ساوانا آتش میگیره!! این دقیقا همون چیزی بود که اتفاق افتاد.

اونا فریاد زدن:

آتش، آتش!!!

حیوانات میتونستن بوی آتش رو حس بکنن! و بعد از جند دقیقه تونستن که شعله‌های آتش رو ببینن که به سمت اونا حرکت میکرد!!

زنجبیل باید سریع تصمیم میگرفت. چون زنجبیل از همه بلندتر بود و میتونست تا فاصله‌ی زیادی رو ببینه. اون گردنشو حسابی کشید و و جایی رو پیدا کرد که هیچ آتشی نبود. زنجبیل فریاد زد:

زودباشید. همه از این طرف دنبال من بیاید!!

همه‌ی حیوانات خیلی سریع دنبال زنجبیل میدویدن. خیلی زود اونا به جایی رسیدن که دیگه خطری تهدیدشون نمیکرد. همشون دور هم جمع شدن. زنجبیل که میخواست مطمئن بشه همه جاشون امنه، پرسید:

همه اینجان؟؟ کسی که جا نمونده؟!

همه‌ی حیوانات اونجا بودن و خوشبختانه سالم بودن. کس آسیب ندیده بود.

و بعد یک اتفاق شگفت انگیز افتاد!! یکی از گورخرها گفت:

من یک قطره آب حس کردم!!

بز کوهی گفت:

منم همینطور!!

داشت بارون میبارید!! بالاخره! همه خیلی خیلی خوشحال بودن. بارون تندتر و تندتر شد و آتش رو خاموش کرد!! الان دیگه حیوانات مجبور نبودن فرار بکنن!!

بارون، چاله‌ها رو پر از آب کرد و کاری کرد تا دوباره گیاهان رشد بکنن. دیگه اونا مجبور نبودن اون سفر طولانی رو ادامه بدن و به حاشیه‌ی جنگل برن.

خیلی زود همه غذا و آب کافی برای خوردن و نوشیدن داشتن! پس زنجبیل، زرافه‌ی مهربون به سمت درخت مورد علاقه‌اش رفت و با لذت مشغول خوردن برگ‌های آب‌دار و ترد بالای درخت شد!!

3.6 17 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه طولانی
امتیاز 3.6 از 5 (17 نفر رای داده‌اند)
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Arqavan
Arqavan
7 روز قبل

خیلی خوب بود
از زنجبیل یاد گرفتیم که انسان نباید فقط به فکر خودش باشه
باید به فکر دیگر انسانها و حیوانات هم باشه تا در کنار اونها با خوبی و خوشی زندگی کنه

حلما
حلما
2 ماه قبل

خيلي زيبا بود

کیان
کیان
1 سال قبل

این داستان واقعا فوق العاده بود کیان واقعا خوشش اومد😙🤩

مائده قریشی
مائده قریشی
1 سال قبل

واقعا از شما ممنونم که این همه داستان های زیبا برامون به اشتراک میگذارید،من و وسرم هر شب داستان نیخونیم و میخوابیم

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات