جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلا!
قصه کودکانه راز حبابها
تیکی تیکی، یک بز خیلی خیلی خوشحال بود! اون داشت برای اولین بار به برکه میرفت! چون وقت حمام بود!
داستان کودکانه دمهای گره خورده!
مامان سنجاب به بچه سنجابهای کوچولو که با دمهای پشمالوی فرفریشون توی لونه نشسته بودن گفت: بچهها! دیگه وقتشه که پریدن و بالا رفتن از درخت رو یاد بگیرید!
قصه کودکانه پارک با مامانبزرگ
پایین جاده، یکم اون طرف تر از خونهی پانیا، یک پارک بزرگ و سرسبز قرار داره!
داستان کودکانه یک روز در شهربازی
هوراااا! امروز، روز شهربازی رفتنه! موش کوچولو فریاد میزنه: هوراااا! موش کوچولوتر داد میزنه: جووونمی جوووون! کوچولوترین موش از خوشحالی جیغ میکشه!
قصه کودکانه شیری که تلاش نمیکرد!
یک روز خیلی آفتابی توی جنگل سبز بود و همهی حیوونا داشتن حسابی بازی میکردن!
داستان کودکانه این خطرناکه کرم کوچولو!
کرمها زیر زمین زندگی میکنن! اونا کل روز توی تونلهای زیرزمینی میخزن و سفر میکنن!
قصه کودکانه سایمون بد بو!
سایمون، توله شیر کوچولو، توی آفتاب روی سنگ دراز کشیده بود و کش و قوس میومد! اون با خودش گفت: عجب روز خوبی بود! دنبال اون مرغابیها دویدن خیلی خیلی حال داد!
داستان کودکانه کارهایی که من عاشقشونم
یک روز بنجامین و بچه کروکودیل که اسمش کرکی بود، داشتن با هم کناربرکه بازی میکردن. مامان کروکودیل هم داشت یک برنج و گوشت خوشمزه برای ناهار درست میکرد!
قصه کودکانه یک عالمه شکلک
بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در بیارید؟! خب راستش من قبلا یه دختری رو میشناختم که اسمش پرسی بود! اون حرفهای ترین شکلکهای دنیا رو در میآورد!