کتاب داستان اختصاصی جادوگر بدجنس
یک روز مها به همراه موشیما در ساحل یک دریای زیبا مشغول قدم زدن بودند. آب دریا آنقدر صاف و تمیز بود که میتوانستند ماهیهای داخل آب را به راحتی ببینند.
کمی که جلوتر رفتند چشمشان به ماهی زیبایی افتاد که کنار دریا روی ماسهها نشسته بود و به آب نگاه میکرد. مها با تعجب گفت: اینجا رو نگاه کن! یک ماهی درون خشکی!
موشیما گفت: خیلی عجیبه. این ماهی چطور میتونه بیرون از آب نفس بکشه؟
ماهی که متوجه این صحبتها شده بود رویش را به طرف آنها کرد و گفت: حق دارید تعجب کنید. چون ما موجودات دریایی با آب شش نفس میکشیم.
مها به موشیما نگاهی کرد و گفت: پس ما چطور نفس میکشیم؟
موشیما گفت: ما با ششهامون نفس میکشیم. اما خیلی عجیبه که این ماهی که شش نداره چطور میتونه بیرون از آب نفس بکشه؟
ماهی با بالهی کوچکش اشک صورتش را پاک کرد و گفت: جادوگر بدجنس منو به این روز انداخته. او با تور ماهیگیریش منو گرفت و آب شش منو تبدیل به شش کرد تا دیگه نتونم تو آب نفس بکشم.
مها گفت: چطور تورو جادو کرد؟
ماهی گفت: اون قدرتش رو از گوی جادویی که سر جاروش میبنده میگیره. هیچ وقت هم جاروش رو از خودش دور نمیکنه.
جادوگره که بد بود
جادوگری بلد بود
ماهی رو جادو کرده
به دریا برنگرده
مها پرسید: چرا جادوگر این کار رو با تو کرده؟
ماهی گفت: اون میخواد ما مرواریدهای باارزشی رو که پدرانمون از دریاها پیدا کردن رو به اون بدیم. ولی اونا یادگار پدران ما هستن که از درون صدفها بدست آوردن.
موشیما گفت: حالا اگر مرواریدها رو به او بدید تو رو به شکل اول برمیگردونه؟
ماهی گفت: بله ولی ما نمیخوایم زیر بار حرف زور اون بریم.
مها کمی در فکر فرو رفت و بعد گفت: جادوگر همیشه تور ماهیگیریش رو با خودش میاره؟
ماهی گفت: بله، اون هر روز سعی میکنه یکی از ما رو شکار کنه.
در همین هنگام صدایی از آسمان شنیده شد و موشیما و مها موجودی را دیدند که از آسمان به سمت آنها میآمد.
ماهی با ترس گفت: خودشه. بهتره از اینجا برید تا بلایی سرتون نیاورده.
مها گفت: نگران نباش. من فکری به ذهنم رسیده که میتونه جادوگر رو برای همیشه نابود کنه.
سپس نزدیک ماهی شد و قبل از اینکه جادوگر به زمین برسد نقشهی خودش را با موشیما و ماهی در میان گذاشت.
جادوگر بدجنس که کلاهی بر سر داشت و موهای بلندش از زیر کلاه پیدا بود به زمین فرود آمد و از جاروی پرندهی خود پیاده شد. دماغ درازش را خاراند و گفت: شما موجودات مسخره اینجا چیکار میکنید؟
ماهی گفت: جناب جادوگر، اینا دوستان من هستن و برای دیدن من اومدن.
مها نزدیکتر رفت و گفت: ما قصهی شما و مرواریدها رو شنیدیم و تونستیم ماهی رو راضی کنیم که بره و همهی اونا رو برای شما از ته دریا بیاره.
موشیما گفت: درسته جناب جادوگر، اما برای اینکار شما باید اول آب شش اونو برگردونید تا بتونه تو آب نفس بکشه.
جادوگر خندید و گفت: شما میخواید با این حرفها منو گول بزنید؟ اگه اون به آب برگشت و مرواریدها رو نیاورد چی؟
مها گفت: من و دوستم موشیما اینجا پیش شما میمونیم. وقتی مرواریدها رو گرفتید میتونید ما رو آزاد کنید.
جادوگر کمی فکر کرد و گفت: قبوله.
موشیما گفت: شما ماهی رو به آب برگردونید و تور ماهیگیریتون رو به آب بندازید. اونوقت اون جعبه مرواریدها رو داخل تور میذاره تا شما اونو بالا بکشید.
جادوگر که فقط به مرواریدها فکر میکرد زیرلب وردی خواند، دستی روی گوی جادویی و طلایی رنگ کشید و ماهی را به حالت اول برگرداند. ماهی به سرعت به داخل آب شیرجه زد و دور شد.
سپس جادوگر جاروی خود را روی زمین گذاشت، تور بزرگ خود را به داخل آب انداخت و منتظر ماند. مها و موشیما خیلی نگران بودند و آرزو میکردند همه چیز طبق نقشه پیش برود.
چند لحظه دیگر هم گذشت که یکدفعه جادوگر متوجه شد تور دارد تکان میخورد. خوشحال از اینکه مرواریدها داخل تور است سعی کرد آنرا بالا بکشد. اما ناگهان به یکباره تور به سمت دریا کشیده شد و جادوگر به سرعت به درون آب سقوط کرد.
مها و موشیما که از خوشحالی سر از پا نمیشناختند به دریا نگاه کردند. هزار ماهی کوچک و بزرگ به داخل تور رفته بودند و تور را با قدرت به داخل آب میکشیدند. ماهیها سپس تور را پاره کردند و آنرا به دور بدن جادوگر طمعکار پیچیدند و او را در ته دریا رها کردند.
موشیما با خوشحالی گفت: آفرین مها نقشهی تو کارساز بود.
مها گفت: ما موفق شدیم. حالا دیگه ماهیها برای همیشه میتونن راحت زندگی کنن.
ماهی قصه ما و هزاران ماهی دیگر از خوشحالی در آب بالا و پایین میپریدند و از آنها تشکر میکردند.
جادوگرو به زیر آب کشیدن
شاد شدن و نفس راحت کشیدن
اگه باشیم با همدیگه همیشه
جادوی جادوگرها باطل میشه
با کمک و با فکر و با اتحاد
دشمن دیگه کاری ازش بر نمیاد
مها و موشیما که خیلی خوشحال بودند گوی جادویی را از سر جارو کندند.
مها گفت: حالا این گوی رو کجا بذاریم که دست کسی به اون نرسه؟
موشیما گفت: درست میگی. نباید کسی از وجود اون با خبر بشه. باید جای مطمعنی مخفیش کنیم.
مها گفت: بهتره بریم جنگل و اونو زیر خاک دفن کنیم.
موشیما گفت: فکر خوبیه. همین کارو میکنیم.
هر دو به راه افتادند و وارد جنگلی که همان نزدیکی ها بود شدند. کمی که جلوتر رفتند کنار درخت بلوط بزرگی رسیدند. مها با شاخهی شکستهای که روی زمین افتاده بود شروع به کندن زمین کرد و چاله ی بزرگی کند. سپس گوی را داخل آن انداخت و رویش را با خاک پوشاند.
حالا دیگر خیالشان راحت شده بود.
مها و موشیما در راه برگشت به خانه به این فکر میکردند که اگر یک روز دست کسی به گوی برسد چه اتفاقی میافتد؟
آنها از اتفاقهایی که بعدها گوی جادویی برایشان به وجود می آورد خبر نداشتند.
در قصهی بعدی اتفاقات جالب و پر هیجان آنها را با هم دنبال میکنیم.
محصولات مرتبط
کتاب داستان اختصاصی جنگل غول سه چشم
یک روز مها و موشیما در پارک سرسبزی بازی میکردند. مها که عاشق سرسره تونلی بود از پلههای آن بالا رفت..
160,000 تومان
کتاب داستان اختصاصی بچه دیو
یک شب مها که بعد از گذراندن یک روز پر از بازی و جنب و جوش خیلی خسته بود، مسواکش را زد و به اتاقش رفت..
160,000 تومان
کتاب داستان اختصاصی نقاشی بابا
یک روز مها و موشیما تصمیم میگیرند که با هم یه نقاشی بکشند.مها گفت: فردا تولد بابامه. دلم میخواد نق..
170,000 تومان